تصنیف

چو ما در فقر مطلق پاکبازیم، بجز تصنیف نادانی ندانیم . . .

تصنیف

چو ما در فقر مطلق پاکبازیم، بجز تصنیف نادانی ندانیم . . .

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «دلنوشته ها» ثبت شده است

یکی از درد های تاریخی ما انسان ها این است، که انگار خودمان دوست داریم که دروغ بشنویم، انگار خودمان دوست داریم که فریبمان بدهند. اصلا انگار از شنیدن دروغ بیش از شنیدن حقیقت لذت می بریم. 

و دردناک تر از آن این است که گاهی فریب را نه تنها می پذیریم، که آن را می پرستیم.

و دردناک تر از آن این است که برای پذیرفتن حقیقت، هزار برهان و دلیل می طلبیم، و در نهایت طریق شک را اختیار می کنیم.

فریب را آسان می پذیریم، چون می خواهیم، و حقیقت را سخت می پذیریم، باز هم چون اینطور می خواهیم.

آن جا که باید پای منطق را به میان بکشیم و فریب و دروغ را روشن کنیم، منطقی نیست، و آن جا که باید حق را بپذیریم، می گوییم که حق، منطقی نیست.

هزار هزار داستان را به هم می بافیم تا حقیقت را بپوشانیم.

 کافی است تا گوساله ای، از خود صدایی در بیاورد، تا پیش پای این فریب سجده کنیم و آن را بپرستیم، اما برای پذیرفتن حقیقت، برای پذیرفتن خدای موسی (ع)، حتی اگر پیش چشمهایمان دریا بشکافد، و فرعون و لشکرش را در خود ببلعد، حتی اگر پیش چشمهایمان عصای موسی مار شود، و دست او بدرخشد، و حتی اگر از آسمان برایمان غذا نازل شود، باز هم تردید خواهیم داشت، و خواهیم گفت که تا خدای تو را نبینیم، او را نمی پذیریم و نمی پرستیم.

  • معین فاطمی

گفت : تا شقایق هست زندگی باید کرد.

گفتم : تا گل نرگس هست، عاشقی باید کرد . . . 

اللهم عجل لولیک الفرج

  • معین فاطمی

گرچه شب تاریک است . . .

گرچه در آسمانش خورشید نیست . . .

اما ماه هست

من به ماه که می نگرم

دلم قرص می شود، که خورشیدی هست . . .

و روزی طلوع خواهد کرد.

اللهم عجل لولیک الفرج

  • معین فاطمی

بسم الله الرحمن الرحیم

اینجا دوباره همان خاکریز جبهه ها است

من ایستاده ام به تماشای ماجرا

یک لحظه دیدمت، تو در آن معرکه

آرپی جی ات به دست و سلاح در کنار

رفتی به بلندای آن خاکریز پست

(یک تانک کرده گویا کمین بچه ها)

اما دگر چشم ها درست ندید

در آن فضای پر از دود، پر غبار

آخر چه شد، چه بر سرت آمد که ناگهان

افتادی از بلندی و غلطتان خون خویش

صورت به روی خاک کشیدی و بعد از آن...

دیگر نفس نفست هم سخت می رسید

گویا به قلب تو تیر خورده بود

صد پاره کرده سینه ات را تیر تیربار

همچون کتاب ورق پاره سینه ات

کز لا به لای ورق هاش خون می چکد

داری شهید می شوی انگار و اشک ها  

یک لحظه ام امان نداد و دلم بی قرار

اما نگاه تو ، هنوز پشت خاکریز

جایی میان آن تیرباران، آن غبار.

دشمن هنوز هست و هنوز هست دشمنی  ...

دیگر نفس نمانده برایت، دریغ و آه

*     *     *     *     *     *     *

رفتی ز شهر مردگان و حالا نگاه کن
اینبار تو ایستاده ای به تماشای ماجرا

من این کلاه را از تو امانت گرفته ام

این چفیه را خودت به گردنم انداخته ای

دشمن هنوز هست و هنوز هست دشمنی

اینجا دوباره همان خاکریز جبهه ها است....

  • معین فاطمی